مادر...
مانده ام که چه بنویسم؟! مانده ام که در تعریف این کلمه پاک، چه بنویسم! چگونه با این زبان اَلکن، با این صدای لرزان و پیراهنِ تنگ کلمات، همه احساس ناگفتنی ام را به رخ دیگران بکشم؟
خیال کنم هر کس جای من بود، همین حال را، میانِ تراکم احساسش پیدا میکرد.
شاید بهتر باشد به گذشته ذهنم سفر کنم! شاید بهتر باشد سراغ گنجه کودکی ام بروم؛ همانجا که بوی لباس نوی عید میداد؛ همانجا که هر لباسی، پر از پروانه بنفش و آبی بود.
شاید بهتر باشد همه ادعایم را گوشه باغچه خانه قدیمی، خاک کنم تا سبک شوم. باید از یاد ببرم چقدر کتاب ورق زده ام.
شاید بهتر باشد نام و القابم را از یاد ببرم؛ حتماً اینطور، بی پیرایه میتوانم قدم بزنم و فکر کنم. من باید برگردم به آن حیاط خلوتی که فقط من و او بودیم و هیچ. آری باید به کودکی ام برگردم......
مادرم! کوله بار دردهای بشریت، بر دوش توست که سنگینی میکند. تو، یادْبودِ خاطرههایی برای امروز و یادداشتِ آرزوهایی برای فردا.
دل نگرانی ات را هیچگاه زمین نگذاشته ای. با بدرقه هر صبح، با سفره هر ظهر، با انتظار هر شب، چشمهای نگرانت، خیره مانده است. هیچ سایه ای نمیتواند جای نوازشهای تو را بگیرد....
برق چشمهایت، مرا یاد آسمان میاندازد؛ آسمان، با تمام ابرهایش.
از اینکه تا دلم میگیرد، باران نم نم نگاه تو، غمهایم را کنار میزند، برق نگاهت، آرام از روزنه ها میگذرد و جایی میان قلبم مینشیند.
جنسش از ماه است یا آفتاب؛ نمیدانم! اما هرچه هست، آنقدر آرام میتابد که چشمم را نزند...
دستهایت، برای نوازش، همیشه گرم بوده است و آغوشت، همیشه برایم باز.
چشمهایت، برایم گاه خندیده است و گاهی گریسته، اما همیشه سرشار از رضایت بود.
نگاهت، چه بسیار بدرقه راهم بوده است.
مرا پروراندی و با دستهای خودت، در هوای زندگی، پروازم دادی...
دستهایت همیشه تکیه گاه من بوده است.
لبخندت را همیشه برایم حفظ کرده ای؛ اگرچه دلت مملو از بغضها و رنجها است.
آخر تو مادری!
مادر! دستها برای از تو نوشتن میلرزند، کلمه ها میمانند برای از تو سروردن و
قلب تو، وسیعتر از حجم تمام دردها و رنجهاست؛ بلندتر از طول تمام غصه ها و شادیها.
قلب تو، دنیا را در خودش جای میدهد و تکه ای است از بهشت که بوی پر جبرییل میدهد.
خانه ما، تنها با وجود توست که بهشت است؛ بی تو بوی جهنم میدهد....................
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی