مامان چهل روزه ندیدمت....
چهل روز گذشت
چهل روز از روزی که برای همیشه کوله بارتو بستی و رفتی گذشت
مامان نمیدونم که میدونی این مدت چی به ما گذشت
چهل روزه که تنها همدم من گریه و بغضهای دایمی شده
مامان همه به من میگن دیگه بسه تا کی میخوای گریه کنی به من میگن باید فراموش کنی ولی آخه چه جوری...
چطور تویی که دریای محبت و صبر بودی و همه کس من فراموش کنم
مامان چه طور دلت اومد بری و ما ها رو تنها بذاری
تو اینقدر خوب بودی که همه ما به تو تکیه داده بودیم و تو تنها مشکلات رو بدوش میکشیدی ولی با رفتنت پشت همه ما رو خالی کردی
خیلی دلم برات تنگ شده مامان. چقدر دلم برای مامان گفتن تنگ شده,
بعد از تو دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارم
مامان قلبم داره میترکه خیلی دلم گرفته
نمیتونم باور کنم که چهل روزه که ندیدمت
آخه چه جوری طاقت آوردم بدون تو زندگی کنم
بدون تو نفس بکشم
هنوز باورم نمیشه که دیگه نیستی
با رفتنت تمام شادیهای منو با خودت بردی و منو با غم نبودنت تنها گذاشتی
بخدا روزی نيست که اشک نریزم و گریه نکنم
مامان خودت وقت رفتن لباس سفید پوشیدی و رفتی منو تا ابد سیاهپوش کردی
چهل روزه هر جایی رو نگاه میکنم تو رو میبینم مثل دیوونه ها شدم
دلم خیلی برات تنگ شده ...
مامانی خیلی خسته ام خیلی ,دلم میخواد بیام پیشت , برام دعا کن...