احوالات الما جونییییی
سلام دخترکم.
با کلی تاخیر اومدم
اگه بخام از احوالات این روزاتو بگم
اول اینکه یک ماهی میشه که داری میری کلاس ژیمیناستیک. خیلی هم علاقه داری. همه تمریناتو با دقت انجام میدی. توی خونه هم من باید مربی شما بشم و بگم فلان تمرین رو انجام بده. افرین الما خیلی خوبه...
دوم اینکه یک هفته دیگه تولدته. از قبل از عید مرتب سوال میکردی که چند ماه دیگه تولدمه؟ وقتی تعداد ماه ها به یک رسید کلی خوشحال شدی. الانم که بهت میگم ماه رمضون داره تموم میشه و هفته بعدش تولده از خوشحالی ریسه میری این روزا هم درگیر کارای تولدت هستم.
توی ماه رمضون اوضاع غذا خوردنت اصلا خوب نیست. هیچ چیزی نمیخوری و منو کلافه کردی همه ش میپرسی چرا شما غذا نمیخورین. واست درباره ماه رمضان توضیح دادم تو هم همه ش میگی اخه من تشنه میشم گرسنه میشم نمیتونم روزه بگیرم
حرف زدنت هم ماشالاهزار ماشالا ....
واسه هر حرفی یه توضیحی داری که بدی. چند وقت پیشا گفتی چرا من انگشتر ندارم. ما هم از اونجایی که میدونستیم به طلا علاقه نداری یه انگشتر بدل خریدیم ببینیم دست میکنی یا نه. اگه دوست داری طلاشو واست بخریم. وقتی خریدیم فقط 5 دقیقه توی انگشتت بود و اونو بیرون اوردی و گفتی سختمه. ما هم دیگه بیخیال شدیم. تا اینکه دو سه هفته پیش انگشترتو دیدی و گذاشتی به انگشتت. شب موقع خواب بیرونش اوردی. فرداش توی طلافروشی گفتی من انگشتر میخام. گفتم تو که دوست نداری. دیشب هم بیرونش اوردی. گفتی ماماااااان؟ به نظرت ادم شب که میخوابه باید انگشتر دستش باشههههه؟؟
من
به بیشتر حرفات به نظرت و حداقل و واقعا که اضاف میکنی. یا میگی من اصلا اینکارو نکردم. روی اصلا هم خیلی تاکید داری. امروز میگفتی وااااای مامان من حالا همه ش باید بهت بگم لطفا برو اب بیار!!!
فعلا همینا رو یادمه
عکسها توی پست بعدی